خانم مینو امروز آمدن وبلاگم و تو کامنتشون خواستند بنویسم.
راستش امروز یکی از شلوغترین روزهای زندگیم هست، با این حال دلم نیامد ننویسم.
دیروز
برای اولین بار به یکی از استادهای دوران کارشناسی که الان مقیم کاناداست و اونجا
تدریس میکنه، پیام دادم و روز معلم را تبریک گفتم. اون لحظه یادم آمد که ترم آخر
که با ایشان کلاس داشتیم دفتر خاطراتم را دادم برام یادداشتی بنویسند.
اون موقع بهم گفت: که فکر نکنم اینو نگه داری!
عکس یادداشتش را فرستادم و اون خاطره را یادآوری کردم.
بلافاصله اون عکس را تو کانال تلگرامش گذاشت. این کار استادم خیلی خوشحالم کرد.
فروردین ماه
بوسه پیش از مرگ ـ ایرا لوین
مدرسه رابینسونها ـ ژول ورن
نخستین عشق ـ ایوان تورگنیف
مردی با نقاب آهنین ـ الکساندر دوما
خاطرات یک دختر جوان ـ آن فرانک
نان آن سالها ـ هاینریش بل
اردیبهشت ماه
آموری ـ الکساند دوما
تیر ماه
سلام بر غم- فرانسواز ساگان
شهریور
یک جفت چشم آبی- تاماس هاردی
نیمه دوم سال
مطالعه کتابهای تخصصی تاریخ
یه روز رفتم آبدارخونه چایی بریزم، دیدم یکی از شاگردها داره چایی میخوره
بهش گفتم استکان مال خودته؟
گفت: آره خانوم من با استکان معلما چایی نمیخورم کثیفه! استکاناشون یه جوریه.
گفتم: ببخشید حضرت والا! دفعه بعد میگیم سرویس نقره ایتالیایی براتون بیارند
گاهی که از شاگردام سؤال میپرسم با یه جمله زیبا خطابشون میکنم، مثلا میترا که همیشه لبخند قشنگ داره و یا عاطفه ستاره کلاس و این قبیل جملات . حالا چند وقت پیش یکی از شاگردام صدا زدم وقتی بلند شد، بهش گفتم خواهر قهرمان کشتی(برادرش قهرمان کشتی هستش) رنگش عوض شد و گفت: خانوم این سؤال تو کتاب نیست. کلاسمون منفجر شد.
ناگهان چقدر زود دیر می شود!
در باز شد.
برپا !. بر جا !
درس اول : بابا آب داد ، ما سیرآب شدیم.
بابا نان داد ، ما سیر شدیم.
اکرم و امین چقدر سیب و انار داشتند در سبد مهربانی شان.
و کوکب خانم چقدر مهمان نواز بود
و چقدر همه منتظر آمدن حسنک بودند.
کوچه پس کوچه های کودکی را به سرعت طی کردیم
و در زندگی گم شدیم.
همه زیبایی ها رنگ باخت.!
و در زمانه ای ک زمین درحال گرم شدن است قلب هایمان یخ زد!
نگاهمان سرد شد و دستانمان خسته.
دیگر باران با ترانه نمی بارد!
و ما کودکان دیروز دلتنگ شدیم ،
زرد شدیم ، پژمردیم.
و خشکزار زندگیمان تشنه آب شد.
و سال هاست وقتی پشت سرمان را نگاه می کنیم،
جز رد پایی از خاطرات خوش بچگی نمی یابیم،
و در ذهنمان جز همهمه زنگ تفریح ، طنین صدایی نیست.!
و امروز چقدر دلتنگ "آن روزها" ییم
و هرگز نفهمیدیم ،
چرا برای بزرگ شدن این همه بی تاب بودیم.
پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم
کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفترهایمان از کاه بود
تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبری می شدیم
با وجود سوز و سرمای شدید
ریزعلی، پیراهنش را می درید
کاش می شد باز کوچک می شدیم
لااقل یک روز کودک می شدیم!!!!
مهرتان مبارک
چند وقته فیلم بعضی رمانهای که خوندم، نگاه میکنم.
این فیلم ها:
غرور و تعصب
بلندی های بادگیر
ترغیب
عقل و احساس
برباد رفته
دزیره
نورثنگر آبی
اِما
ربکا
کنت مونت کریستو
جین ایر
البته خوندن کتاباشون لذت بخش تر بود.
اگه رمانی خوندید و فیلمش ساخته شده، لطفا بهم معرفی کنید.
امروز خانم مینو آمدن وبلاگم و از من خواستند بنویسم.
راستش امروز یکی از شلوغترین روزهای زندگیم هست، با این حال دلم نیامد ننویسم.
دیروز
برای اولین بار به یکی از استادهای دوران کارشناسی که الان مقیم کاناداست و اونجا
تدریس میکنه، پیام دادم و روز معلم را تبریک گفتم. اون لحظه یادم آمد که ترم آخر
که با ایشان کلاس داشتیم دفتر خاطراتم را دادم برام یادداشتی بنویسند.
اون موقع بهم گفت: که فکر نکنم اینو نگه داری!
عکس اون یادداشت را براشون فرستادم و اون خاطره را یادآوری کردم.
بلافاصله اون عکس را تو کانال تلگرامش گذاشت. این کار استادم خیلی خوشحالم کرد.
اینکه ساختمان
آموزشگاه ما سه مقطع را در خودش جا داده بود سختیهای خاص خودش را داشت، سرو صدای
بچه های ابتدایی خیلی اذیت می کرد، اما خب این محیط خاطرات خوشی را هم رقم زد.
بچه های ابتدایی هم با من دوست شده بودند، یه روز همه دور هم جمع شده بودیم، عسل یکی از دخترهای کلاس اول برام چند تا رز آورد، ذوق زده شدم و بغلش کردم، معلمشون گفت برای من گل نمیارن. یکی از رز خوشکلها را برداشتم دادم دست عسل آهسته تو گوشش گفتم ببر بده معلمت
'گاهی زنگهای
تفریح عسل و معصومه همکلاسیش برام خوراکی میاوردند، اگه نمیگرفتم به زور میریختن
تو جیبم، عسل خیلی خوشکله با چشمهای درشت رنگی و مژه های بلند. همه دوسش داشتیم.
به شوخی بهش میگفتند: «شوکه»
شوکه یه نوع شیره خیلی خیلی خوشمزه است که از درخت بلوط می گیرند.
دخترهای این روستا به زیبایی معروفند، کلاس پنجم و ششم نامزدی می کنند، هفتم و هشتم عقد می کنند، نهم هم عروسی میگیرند، تعداد کمی به دبیرستان میرسند.
اون پسری که روی تیرک دروازه نشسته بردیاست
بردیا یکی از دانش آموزان پایه ششم مدرسه ابتدایی بود، چون شبیه هندیها بود تو خونه بهش می گفتند،« راجا»
همه تو مدرسه راجا صداش می کردند، کسی اونو بردیا صدا نمیزد، پسری فوق العاده شیطون بود، معرکه بگیر مدرسه
مدیر ابتدایی میگفت: فضا شاد کن مدرسه است. درس نمی خوند معلمش میگفت: فقط بلده اسم خودش بنویسه
والدینش هیچ وقت به مدرسه نمیامدند، عشایر بودند، زمستان می رفتند گرمسیر و راجا پیش خواهرش که شوهر کرده بود زندگی می کرد، امسال بهار خانواده راجا روی همون کوه روبه رو در تصویر اطراق کرده بودند، روزهای چهارشنبه با الاغ میرفت پیش خانوادش بالای کوه، ، من همش نگران بودم این بچه تو این مسیر به دام خرس ها و گرگ ها نیفته.
امروز خانم مینو آمدن وبلاگم و از من خواستند بنویسم.
راستش امروز یکی از شلوغترین روزهای زندگیم هست، با این حال دلم نیامد ننویسم.
دیروز
برای اولین بار به یکی از استادهای دوران کارشناسی که الان مقیم امریکا است و اونجا
تدریس میکنه، پیام دادم و روز معلم را تبریک گفتم. اون لحظه یادم آمد که ترم آخر
که با ایشان کلاس داشتیم دفتر خاطراتم را دادم برام یادداشتی بنویسند.
اون موقع بهم گفت: که فکر نکنم اینو نگه داری!
عکس اون یادداشت را براشون فرستادم و اون خاطره را یادآوری کردم.
بلافاصله اون عکس را تو کانال تلگرامش گذاشت. این کار استادم خیلی خوشحالم کرد.
خوانندههای جدید فاطمه درسا را نمیشناسند. خوانندههای قدیمی هم که تعداد کمی از اونها گاهی به اینجا سر میزنه، اگه یادوشون مانده باشه، فاطمه همون دختر کوچولوی که به خیار میگفت کیکار به لولههای مشتعل گاز میگفت شمع تولد .
فاطمه درسا برادرزادهمه
اون اوایل که ماشین خریده بودم اصلا با من جایی نمیامد. میترسید. اما الان پیاده جایی نمیاد. میگه با ماشینت منو ببر.
امسال میره کلاس اول
بدون این کوچولوی دوس داشتنی روزگار که روزگار نمیشه
چند روز پیش بردمش کلاس زبان، معلم زبانش بهش میگه: فاطیما
اینقدر قشنگ به معلمش جواب میداد، دلم میخواست برم تو کلاس بچلونمش
یه بار از کلاس آمد بیرون و در گوشم گفت: عمه خیلی دوست دارم.
وقتی وارد کلاس شدم دیدم چند نفر دارند گریه میکنند. طبق معمول که نمیخوام این چهرههای گریان را ببینم، یکی یکی میفرستم آبی به صورتشون بزنند. بدون اینکه کنجکاوی کنم که چی شده
چیزی به زنگ نمانده بود. دبیر ورزش دانشآموز غایب را به کلاس فرستاد و گفت اجازه نده بیاد بیرون با یه پسر گرفتنش.
همین که نشست گریه سر داد و همان دخترهای گریان دوباره شروع کردند. متوجه شدم از اینکه پدرش تهدیدش کرده بکشدش دوستانش براش گریه میکنند. وقتی رفتم دفتر دیدم حراست و بازرسی هم باخبر شدند و حضور دارند. صبح اول وقت مدیر که فهمیده دختر با پسری بوده فوراً به پدرش و اداره زنگ میزنه. همکارم گفت: این دختر یکی از بهترین شاگردان مدرسه بود، یکی از بچهها طی یک ماه میشینه زیر پاش و اونو برای پسر عموی دوست پسرش جور میکنه.
جلسه بعد چیزی دیدم که کاش نمیدیدم. پوست دست راستش با دو تا انگشتش کامل سوخته بود. در واقع با اتو داغش کرده بودند. وقتی با مدیر صحبت کردم بهش گفتم دلم براش میسوزه گفت: اون عین خیالش نیست تو دلت نسوزه.
این جایی که هستیم روزهای تابستانش سرد است. شمال شهر را که دربند مینامند خنکترین جای شهر است. محله که هنوز همان بافت قدیمش را حفظ کرده است و من هم عاشق این گونه مکانها هستم. آب فراوانی دارد و اطراف آن همه جا درختهای کهنسال گردو، چنار و میوه است. خیلی خوش منظره و هوایی ییلاقی، لطیف و فرحبخشی دارد.
هوایش آنقدر دلچسب است که دلم میخواهد با کفشهای پاشنه بلندم روی سنگ فرش کوچههای قدیمی بدوم و روسریم را باز کنم و موهایم را به دست خنکی باد بسپارم.
انگورهای محلی که در مسیر خریده بود را داخل سبد میریزد و میگوید دست کدبانوی خودم را میبوسد و بعد عمداً چیزی میگوید که برایم خوشایند نیست. میداند حساس هستم، این را میگوید تا واکنش نشان دهم و سربهسرم بگذارد. سکوت میکنم. اگر بگوییم این را دوست ندارم تا مدتها سربهسرم میگذارد و مدام همان را تکرار میکند و میخندد.
سبد را مرتب در آب رودخانهای که سرچشمه آن در بالای کوه واقع شده فرو میکنم. خوشهای را بر میدارم و در مسیر آب میگذارم، آنقدر شدت دارد که دانههایش را با خود میبرد. هوس میکنم پاهایم را در آب بگذارم، خیلی خنک است. میبیند دیر میکنم میآید طرفم، کنارم میشیند. دستش را دور گردنم حلقه میکند.
خوشه ای بر میدارد و میگوید: خوشمزهترین خوشمزهها
دستش را از دور گردنم باز میکند و میخواهد دانه انگوری را دهانم بگذارد، منصرف میشود و خودش میخورد و میخندد. از این بازیها لذت میبرد.
میگوید چرا از این خوشمزهها نمیخوری؟
میگویم: به آن آلرژی دارم.
سکوت میکند. اولین باری است که از آلرژی میگویم. اصلاً از اول همه چیز را گفته بودم اما این یکی را نمیدانم چرا نگفته بودم. شاید فکر میکند یادم رفته است به او بگویم، شاید هم برایش مهم نیست. اما وقتی به او میگویم میخواهم موهایم را کوتاه کنم میگوید: هرگز این کار را نکن.
این هرگز از آن هرگزهای بود که مرا وادار به سرکشی میکند. بلند میشود و میرود. سرم را برمیگرداندم و رفتنش را نگاه میکنم. دلم میخواهد بگویم حتماً این کار را خواهم کرد. اما سکوت میکنم. موبایلش را از داخل ماشین برمیدارد و آهنگ مریمه سابلاغی شجریان را پلی میکند.
ماهها بود که دردی خفیفی اذیتم میکرد. جدی نگرفتم. تا آخرش رفتم سونوگرافی دادم. دکتر گفت باید جراحی کنی. گفتم نه!
گفت تحصیلکرده هستی و خودت بهتر می دونی مشکلت دارو نداره.
گفتم: چند ماه مهلت دارم؟
گفت: شش ماه
الان میخوام با طب سنتی درمان کنم. ریسکش را پذیرفتم میخوام شکستش بدم.
مهم اینه که الان تحت هر شرایطی من حال روحیم خوبه. سر کار میرم و مثل همیشه میخندم و دو روزه هیج دردی احساس نمیکنم. هر چند مهم ترین برنامه زندگیم را برای مدتی عقب انداخت اما من پیروز میشم.
زمانی که حوزه مطالعاتی خودم را تاریخ معاصر و اون هم تاریخ اقلیتهای دینی انتخاب کردم و دو سال درگیر مطالعات اسنادی مراکز اسناد بودم، فهمیدم تاریخ واقعی را فقط و فقط لابه لای اسناد می توان جستجو کرد. تازه فهمیدم چرا ک. س. ر. و. ی میگه بدا به حال ملتی که تاریخ کشورش را نداند.
وقتی فقط با مطالعه بخش کوچکی از تاریخ چشمم به روی خیلی از واقعیتها باز شد و زوایای پنهان تاریخی برایم روشن شد. دست از خیلی چیزها شستم.
میخوام بگم کسی که تاریخ میخونه و با واقعیتهای دیروز مواجه میشه و وضع حال جامعه را میبینه و زمانی که معلم باشه و اون هم در منطقه محروم که از کوچکترین امکانات بی بهره باشه طبیعیه بیشترین دردها و غصه ها سهم اون باشه
تجربه تاریخی به من آموخت از دو گروه باید خیلی ترسید. یکی ملی گرایان افراطی که بدون مطالعه تاریخ، شخصیتهای برجسته تاریخی را مقدس می کنند و دیگری مذهبی های افراطی بدون مطالعه مذهبی و تاریخی همه چیز را مقدس مطلق می پندارند.
تاریخ خاکستریِ خاکستریه
نه سفید نه سیاه.
«عنوان پست از هگل»
درباره این سایت